پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید.
دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری،،؟؟
پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند، دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کردهام، شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم، و در خدمتش باشم، مردگفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی این همه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست.
آن دو باز چشمان من هستنند، که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم،
آن دو خرگوش پاهای من هستنند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند،
آن دوعقاب نیز، دستان من هستنند، که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم،
آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مباداکلام ناشایستی ازاو، سر بزند،
شیر، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا، کارهای شروری از وی سرزند،
و آن بیمار، جسم وجان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت وآگاهی من دارد،
این کار روزانهی من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده.
تاریخ انتشار: 1396/01/30
شکیبا باشید...