یک جنگل بود که خیلی زیبا بود پر از درختان قشنگ و گلهای رنگارنگ.
در این جنگل حیوانات زیادی زندگی می کردند که برای خودشان قصه هایی داشتند.
قصهی ما در مورد یک بچه فیل است. فیل کوچولو تشنه بود به رودخانه رفت تا آب بخورد.
نگاهش به آب که افتاد دید سه تا حیوان کوچولو عجیب در آب شنا می کنند.
فیل خرطومش را بالا گرفت و شالاپی به آب زد پرسید: شما کی هستید؟
یکی از آن ها گفت: من آقا قورباغه هستم. اسمم قور قورک است. این ها همه دوستانم هستند. تو کی هستی؟
فیل پاسخ داد: من فیل کوچولو ام. بچهی آقا فیلو.
قورقورک خندید و گفت: تو با این هیکلت واقعا بچه ای. پس مامان و بابات چه قدر گنده اند؟ ها ها ها
فیل کوچولو گفت: تو با این ریزی بابا هستی؟ آن قدر ریزی که باید عینک بزنم تا ببینمت. بچه هایتان را پس باید با ذره بین ببینم. ها ها ها
قورباغهی سومی گفت: ما می توانیم زیاد تو آب بمونیم اما تو اصلا نمی توانی.
فیل گفت: در عوض با خرطومم می توانم همهی آب ها را بخورم. حتی شما را قورت بدهم.
قورباغهها ناراحت شدند . قورباغهی دومی گفت: برو بچه فیل. ما کوچکیم. اما صدایمان بلند تر از بقیه حیوانات است گوش کن. قور...قور...
یک دفعه فیل با خرطوم بلندش صدای وحشتناکی در آورد. قورباغهها ترسیدند. و داد زدند: زلزله... زلزله... زلزله...
با این حرف ها دعوایشان شد. یکی این می گفت و یکی آن می گفت.
یک دفعه خرگوش که اسمش هوشی بود از راه رسید پرسید: وای وای وای
جنگل و حرف و دعوا. آقا قورباغه شما چرا؟ آقا فیل شما چرا؟
قورقورک گفت: این بچه فیل خیلی مغرور است.
فیل کوچولو گفت: این قورباغهها خیلی پر رو هستند.
هوشی گفت: این طوری نمی شود. ماجرا را تعریف کنید ببینم چی شده؟
فیل و قورباغه ماجرا را تعریف کردند هوشی با شنیدن ماجرا به آن ها گفت: شما هر کدام چیزهایی که دارید دیگران ندارند.نباید به خاطر این چیزها مغرور شد.
مهم این است که با هم دوست باشیم بعد کمی دور خودش چرخید و گفت: حالا بیایم قایم موشک بازی کنیم. همه گفتند: باشه بازی بازی.
شکیبا باشید...